“اگر چراییِ خودت را پیدا کنی، چگونگیها حل میشوند!”
در این جمله راز بزرگی نهفته است.
همواره در تکاپوی دست یافتن به هدفی هستیم که برای تحقق آن دشواریهای بسیاری را متحمل میشویم؛ برای خریدن خانه، خود را به آب و آتش میزنیم. برای قبول شدن در کنکور ماهها فشار و استرس را تحمل میکنیم. برای جلب رضایت معشوق، حتی حاضریم خودمان را هم نادیده بگیریم؛ اما پس از برآورده شدن همهی این خواستههای مهم و حیاتی، همچنان بیقراریم و ناراضی!
اینجاست که به صرافت یافتن چاره، از دیگران مدد میخواهیم و خود را در یافتن پاسخِ این سوالات دشوار ناچار میبینیم: “چرا شغل؟ چرا ازدواج؟ چرا پول؟ چرا تغییر محل زندگی؟ آیا اگر به شغل مورد نظر خود دست یابیم، خیالمان راحت میشود؟ آیا اگر ازدواج کنیم به آن زندگی آرمانیای که در تصورات خود داریم، میرسیم؟ ” در پس تمام این خواستهها چه چیزی نهفته است؟
اصلا به دنبال چه چیزی میگردیم؟ ماموریت ما در این دنیا چیست؟
به نظر من مبنای تمام سوالاتی که در جلسات کوچینگ مطرح میشوند تا مراجع را بر سر خواستهاش قرار بدهند، یک چیز است: اینکه مراجع «چرایی» خودش را پیدا کند. شاید تمام بیقراریهای آدمی در گرو یافتن خویشتن است؛ گویی در اندرون او دنیایی است در انتظار کشف. دنیایی که فقط «یک» کاشف دارد و همانا آن کاشف خود آن فرد است. نقشهی گنج در درون هر فرد نهاده شده است و در سکوت و گفتگو با خویشتن است که این «راز سر به مهر» کشف خواهد شد.
وقتی از یکی از مراجعانم که هدفش ازدواج با دختر دلخواهش بود، پرسیدم: “فکر کن که الان ازدواج کردی و با معشوقت در زیر یک سقف داری زندگی میکنی. چه حسی داری؟” او پاسخ داد: ” حس استقلال و اینکه تکلیف زندگیم روشن است. حالا کاملا افسار زندگیم دست خودم است.”
با من در داستان زندگی این مراجع همراه شوید و به پاسخ او فکر کنید: او در پی احساس استقلال است و میخواهد افسار زندگیش را خودش به دست بگیرد. چه اطلاعاتی را از این پاسخ دریافت میکنیم؟ برداشت شما از این پاسخ چیست؟
استنباط من این است که او در حال حاضر احساس استقلال نمیکند. گویا افسار زندگیش در دستان کس دیگری است. از او پرسیدم: ” آیا در حال حاضر احساس استقلال نمیکنی؟” و پاسخ داد: “نه” و داستان زندگیش را تعریف کرد. او احساس میکرد پدرش اجازهی تصمیمگیری را از او گرفته است. او میخواست مستقل شود و ازدواج را چارهی کار میدانست. بنابراین «چرایی» او برای ازدواج کردن دستیابی به احساس استقلال بود. او اکنون به دلیل تمایلش به ازدواج آگاه شده است.
اما کار به اینجا ختم نمیشود. حالا مسئلهی مهم دیگری ذهن او را درگیر کرده بود: «اگر پس از ازدواج، احساس استقلال در من ایجاد نشود، چه؟!» این سوال او را به سکوتِ ممتدی فرو برد. او حالا میدانست که گمشدهاش، احساسی در درون خودش است نه فردی در بیرون! «آگاهی» او را آرامتر کرده بود. او باتجربهتر شده بود.
مراجعِ جوانِ من در ملاقات بعدی، هدف جلساتش را به «دستیابی به استقلال» تغییر داد.
در جستجوی چه هستید؟ و چرا در جستجوی آن هستید؟ این شاید کلیدیترین سوالی است که بشر میتواند از خود بپرسد و مادامی که در پی یافتنِ پاسخ آن باشد، در مسیر درستی حرکت میکند.