هیچ‌کس نمی‌داند چه‌کار می‌کند، به آن عادت کنید.

هدفمندی در زندگی ما نقشی تعیین‌کننده دارند. ادوین لاک روانشناسی که نظریه هدف‌گذاری را ارائه کرده عنوان می‌کند تعیین اهداف به‌صورت کارآمد علاوه بر افزایش اعتمادبه‌نفس ما، انگیزه را نیز افزایش می‌دهد. او معتقد است

انگیزه با ۱) متمرکز شدن توجه ۲) بیشتر شدن تلاش و بازده ۳) ایجاد تاب‌آوری و تداوم در مواجه‌شدن با ناملایمات و ۴) ایجاد امکان توسعه استراتژی‌های جدید حل مسئله افزایش می‌یابد. از طرف دیگر هدفمند بودن می‌تواند سمت و سویی ناکارآمد نیز داشته باشد.

نبود هدفی مشخص، می‌تواند ذهن ما را با تکرار گذشته یا پرسه زدن‌های بیهوده و پراکنده مواجه کند و چه‌بسا زندگی و انگیزه‌مندی ما را به چالش بکشد. از طرف دیگر گاه حتی باوجود اهداف، ما انگیزه خود را از دست می‌دهیم. سؤالی که پیش می‌آید این است که به چه دلیل، این اتفاق می‌افتد؟ 

چرا باوجود داشتن هدف، انگیزه خود را از دست می‌دهیم؟

در موارد متعددی در جلسات کوچینگ، با مراجعانی کار می‌کنم که اهداف بزرگ دارند و علیرغم ابراز تمایل شدید برای رسیدن به اهدافشان، درگیر کامل‌گرایی ناکارآمد یا خودقضاوت‌گری شدید و انواع هیجانات منفی هستند. نبود رسالت زندگی در زندگی این افراد هم مسئله قابل‌توجهی است که در این مقاله به آن اشاره خواهم شد.

تعیین اهداف غیرواقع‌بینانه و خلق انتظاراتی ذهنی مبنی بر آن، می‌تواند سبب بروز شوق‌های ناگهانی و احساس یاس و درماندگی ناشی از نرسیدن به اهداف شود. بی‌توجهی به اهداف، اثرات آن‌ها، نحوه استفاده از آن‌ها و البته نسبتی که با رسالت زندگی ما دارد، می‌تواند بر زندگی ما و شرایط روحی و جسمی ما اثرگذار باشد.

انواع هدف: چگونه هدف‌گذاری کنیم؟

برای بازتر شدن مسئله سری به دنیای روانشناسی ورزشی می‌زنیم و سه نوع هدف را تعریف می‌کنیم که در کتاب فوق‌العاده “استادی در کوچینگ” نوشته مکس لندزبرگ به آن اشاره شده است: اهداف فرآیندی، اهداف عملکردی و اهداف مبتنی بر نتیجه که به آن‌ها اهداف ‌قله‌ای می‌گوییم.

برای شفاف شدن تفاوت این اهداف، مثال ورزشی زیر را در نظر بگیرید:

هدف قله‌ای: بردن جام قهرمانی

هدف عملکردی: چند درصد گل زدن بیشتر نسبت به بازی یا نیمه قبل

هدف فرایندی: چند درصد محکم‌تر و یا دقیق‌تر ضربه زدن به توپ

اهداف قله‌ای همواره اهمیت دارند و بدون آن‌ها، شاید سایر اهداف بی‌نتیجه به نظر برسند اما تمرکز و توجه بیش‌ازحد بر روی آن‌ها، تبعات سنگینی دارد. از دید من تیم ملی فوتبال برزیل، به‌شدت بر هدف قله‌ای برنده شدن در جام جهانی متمرکز است و یکی از تبعات این نوع توجه و تمرکز، این است که چنانچه بازی از دستشان خارج شود یا با خوردن گل، عقب بیفتند، افت عملکرد شدیدی پیدا می‌کنند، در مقابل تیم ملی فوتبال آلمان، تمرکز بالایی برای اهداف فرایندی و عملکردی دارد.

اگر در بخشی از زندگی خود، با مواجه شدن با ناملایمات معمول مسیر، دچار استرس و اضطراب شدید می‌شوید، بد نیست به نوع توجه خود بر این سه نوع هدف‌گذاری، نگاه کنید و اگر تمرکز و توجه بیش‌ازحد بر اهداف قله‌ای (مثلاً درآمدی چندمیلیونی در روز) دارید، به دو نوع هدف‌گذاری عملکردی و فرایندی خود نیز توجه کنید.

چنانچه تعارضی بین این نوع سه نوع هدف‌گذاری مشاهده کنید، احتمالاً به اهداف قله‌ای خود نزدیک نمی‌شوید و این موضوع می‌تواند منشأ ایجاد خودقضاوت‌گری منفی و تنش درونی شود که برای شما کارآمد نیست. یک نمونه جالب در این زمینه که به تکرار نیز رخ می‌دهد، برای کارمندانی پیش می‌آید که تمایل شدیدی برای ارتقاء سازمانی و ترفیع گرفتن (به‌عنوان هدف قله‌ای) دارند اما تعبیرشان از اهداف فرایندی و عملکردی متناسب با هدف قله‌ای ترفیع گرفتن این است که باید دست به کارهایی بزنند که خلاف ارزش‌های وجودی‌شان است. به همین سبب در مسیر رسیدن به هدف، درگیر چالش شدید و عموماً خشم و ابرازهای هیجانی می‌شوند.

چرا باید بر اهداف فرآیندی بیشتر تمرکز کنیم تا اهداف قله‌ای؟

مزیت‌های هدف‌گذاری فرایندی در کتاب “استادی در کوچینگ” بدین گونه اشاره شده است:

۱) با استفاده از هدف‌گذاری فرایندی به‌جای هدف‌گذاری قله‌ای، ورزشکاران کنترل بیشتری بر نحوه عملکرد و پیشرفتشان دارند. این مزیت در زندگی معمول هم جاری و ساری است. به‌عنوان‌مثال اگر هدف قله‌ای ما رسیدن به استقلال مالی باشد اما در سطح فرایند، به پس‌انداز کردن یا سرمایه‌گذاری به شکلی متناسب فکر و عمل نکنم (تعیین هدف فرآیندی)، از نتیجه مطلوبمان دور می‌شویم.

توجه به هدف فرایندی به ایجاد تداوم، خلق عادت کارآمد و تعهد کمک می‌کند.

۲) در بزنگاه‌های مهم بازی، مانند ضربه زدن به توپ برای گل زدن، هدف فرایندی به اقدام‌های کارآمد و درست بیشتری منجر می‌شود. در زندگی معمول نیز همین‌طور است، همان مثال هدف قله‌ای رسیدن به استقلال مالی را در نظر بگیرید، تمرکز بر اهداف فرایندی در شرایطی که نیاز است تصمیم‌های مالی مناسب بگیریم، جلوی ریسک‌های غیرمنطقی را می‌گیرد. این نوع ریسک‌ها به‌اصطلاح عقب افتادن‌هایی هستند که در نبود اهداف فرایندی و عملکردی و درنتیجه دور شدن بیشتر از اهداف قله‌ای شکل می‌گیرند.

پیدا کردن افرادی که به‌واسطه این ریسک‌ها، بخش بزرگی از سرمایه خود را از دست داده‌اند، کار دشواری نیست و پیشنهاد می‌کنم برای درک دنیای آن‌ها از منظر این سه نوع هدف‌گذاری، با آن‌ها تعامل کنید.

۳) ورزشکارانی که بر اهداف فرایندی تمرکز و توجه دارند، در هنگام عقب افتادن در بازی یا قرار گرفتن در معرض باخت، به نسبت ورزشکارانی که فقط می‌خواهند “قهرمان جام” شوند، عملکرد بهتری دارند و می‌توانند خودشان را به‌خوبی بازیابی کنند. (مانند مثالی که درباره تیم ملی فوتبال آلمان و برزیل زده شد.)

البته از منظر تفاوت‌های انسانی، تحقیقات نشان داده که ورزشکاران، انواع مختلفی از هدف‌گذاری را ترجیح می‌دهند و این امر در زندگی روزمره نیز صادق است. افرادی که با انگیزه‌های بیرونی تحریض می‌شوند، اهداف قله‌ای را ترجیح می‌دهند زیرا تأیید اجتماعی برای آن‌ها درجه اهمیت بیشتری دارد. چالش آن‌ها اجتناب از تعیین اهدافی بلندپروازانه است زیرا از شکست هراس بیشتری دارند و در حضور عموم، بازگشت از موقعیت شکست برای آن‌ها سخت‌تر است. سایر افرادی که انگیزه‌های درونی برایشان اهمیت بیشتری دارد، به اهداف فرایندی بیش از اهداف عملکردی و قله‌ای توجه می‌کنند و به دلیل تاب‌آوری مواجه شدن با شکست، اهداف پرچالش‌تری را برای خود تعیین می‌کنند.

تحقیقات متعدد و جالب صورت گرفته در نظریه خودتعیین‌گری (SDT) درک ما از رفتار انسان‌ها و انگیزه‌های آن‌ها را بیشتر کرده است. در نظریه خودتعیین‌گری سه نیاز بنیادین روان‌شناختی برای انسان مشخص شده است. این سه نیاز عبارت‌اند از خودمختاری، شایستگی و ارتباط (مرتبط بودن با…). تحقیقاتی چهل‌ساله نشان می‌دهد که ارضای این نیازها، بر رفتار، سلامت و سطح رضایت بشر تأثیری مستقیم دارد و دنبال کردن اهدافی که ارضاکننده نیازهای بنیادین روان‌شناختی هستند، سبب ارضا روحی و تندرستی، شادمانی، شکوفایی و افزایش حس رضایت ما در زندگی می‌شود گرچه برخی اهداف و حتی رسیدن به آن‌ها چنین اثری ندارند.

در حوزه هدف‌گذاری، مشخص شده که وقتی ما در حال دنبال کردن اهداف بیرونی مانند پول، شهرت، تصویر اجتماعی و قدرت هستیم، نشاط و عزت‌نفس پایین‌تر و افسردگی و امراض جسمی بیشتری را تجربه می‌کنیم زیرا دنبال کردن این اهداف قله‌ای، ما را درگیر اهداف فرایندی و عملکردی مشخصی می‌کند که طی آن نیازهای بنیادین روان‌شناختی ما کمتر ارضا می‌شوند. در طرف دیگر، پیگیری و دنبال کردن اهداف درونی مانند رشد شخصی، خلق و حفظ روابط معنادار، کارهای عام‌المنفعه و سلامتی، سبب افزایش نشاط و شادمانی و عزت‌نفس و کم شدن افسردگی و امراض جسمی می‌شود. تحقیقات بیشتر در ۱۵ کشور در سراسر دنیا با فرهنگ‌های مختلف، این نتایج را تأیید کرده‌اند.

یکی از مشکلات در تعیین هدف، مطابق نظر ارسطو برابر دانستن شادمانی با لذت است که می‌تواند سبب گمراهی ذهن ما شود. البته چالش ما در هدف‌گذاری در دنیای مدرن این است که پیام‌های بیشتری به شکلی مداوم به ما می‌رسد که با بیشتر هدفمند بودن و پیگیری اهداف بر مبنای انگیزه‌های بیرونی می‌توانیم شادتر باشیم، به‌نوعی می‌توانیم شادی و رضایت را بخریم. این روند سنگین به‌نوعی باوری را به ما القا می‌کند که بسیاری از ما انسان‌ها درگیرش می‌شویم.

جالب اینجاست که تحقیقات علمی در حوزه نظریه خودتعیین‌گری خلاف این مسئله را نشان می‌دهد. افرادی که تلاش زیادی برای دستیابی به موفقیت‌های مالی می‌کنند، اضطراب بیشتر و شادمانی کمتری را تجربه می‌کنند، حتی درصورتی‌که به آن اهداف قله‌ای دست یافته باشند؛

تمایز هدف و رسالت زندگی در چیست؟

آنچه تاکنون درک کرده‌ایم این است که اهداف قله‌ای خوب هستند اما تمرکز و توجه بیش‌ازحد بر آن‌ها، می‌تواند تبعاتی ناکارآمد داشته باشد. یکی دیگر از جنبه‌های خطرناک اهداف قله‌ای زمانی شکل می‌گیرد که به‌جای رسالت زندگی در ذهن ما بنشیند. از دید من، اهداف قله‌ای به‌خودی‌خود، ایرادی آشکار دارد، همه ما از رسیدن به قله و اوج لذت می‌بریم اما ذهن ما بدون مقصد بعدی گم خواهد شد. ذهن و زندگی ما نمی‌تواند در خلأ و نبودن، کار کند. هر کوهنوردی می‌داند که پس از رسیدن به قله، نمی‌توان بالاتر رفت پس تجربه‌ای که امکان دارد ایجاد شود، حس یاس، ناامیدی و سردرگمی است. وقتی ما هدف قله‌ای را فتح می‌کنیم، پس از شادمانی و لذت اولیه، درگیر دو مسئله بزرگ می‌شویم:

۱) حالا باید برم پایین؟ ۲) معنای زندگی چی می‌شه؟ یعنی این بود؟

ذهن تلاش می‌کند برای این حس پوچی جایگزینی بیاید، اما ناآگاهی از این هیجانات در طول مسیر می‌تواند به تصمیماتی مخرب هم منجر شود.

در واقعیت، اهداف فرایندی، منجر به عادت‌ها و نتایجی می‌شوند که شما انتخاب می‌کنید به آن‌ها برسید. کلیدی‌ترین نکته این است که آگاه باشید، اهداف قله‌ای خود را به‌عنوان رسالت زندگی نبینید و به اهدافی در زندگی توجه کنید که نیازهای بنیادین روان‌شناختی شما را ارضا کنند.

نگاه کردن به دیگران، خصوصاً افرادی که تصویری کامل و بی‌نقص از خود ارائه می‌دهند، عموماً می‌تواند تأثیری مخرب بر ما بگذارد. این دام که ما بیرون دیگران را با درون خود قیاس می‌کنیم، بر ذهن و روحیه ما اثری منفی دارد. به‌عنوان یک انسان جستجوگر همواره از خودم پرسیده‌ام چطور این افراد می‌دانند دقیقاً چه می‌خواهند و گویی رسالت مطلق و جاودانه زندگی خود را یافته‌اند. اما چرا من این چنین نیستم؟ آیا من مشکلی دارم؟

مارک منسون در ابتدای سی‌سالگی از مخاطبان سی‌وهفت سال به بالای خود خواسته که بگویند چه نصیحتی برای خودِ سی‌ساله‌شان دارند:

هیچ‌کس هنوز نمی‌داند چه‌کار می‌کند. به آن عادت کنید.

اکثر چیزهایی که برای ما در بیست‌سالگی مهم هستند در چهل‌سالگی حتی به یادمان هم نمی‌آیند. حتی اگر رشد ذهنی و معنوی بالایی را هم تجربه نکنیم، به‌صورت طبیعی این اتفاق می‌افتد. عموماً پیش‌بینی ما از خود چند سال بعدمان دقیق نیست. رسالت زندگی شما هم ممکن است تغییر کند. این مسئله امری ناپسند نیست. البته داشتن رسالتی که بتواند تا سال‌های زیادی اهداف قله‌ای و اهداف فرایندی شما را تعریف کند و معنا بخشد و همچنین تجربه ارضا شدن نیازهای بنیادین روان‌شناختی در طی مسیر (که ضرورتاً به معنای لذت بردن از کل راه یا همیشه شادمان و راضی بودن نیست) می‌تواند حس شکوفایی و سرزندگی بی‌نظیری به ما عطا کند.

کلام آخر

به سؤالات زیر فکر کنید:

تمرکز و توجه شما بر کدام‌یک از انواع هدف متمرکز است؟

آیا رسالتی برای خود در زندگی قائل هستید؟

اهداف قله‌ای و اهداف فرایندی شما کدام است؟

حتی اگر پاسخی دم دست برای این پرسش‌ها ندارید، شما را دعوت می‌کنم که زمانی برای تفکر درباره آن‌ها صرف کنید و ببینید شیوه هدف‌گذاری و اهدافی که برای خودتان انتخاب می‌کنید چگونه بر زندگی، سطح رضایت و سرزندگی شما اثر می‌گذارد و تمایل دارید چه تغییری در آن‌ها بدهید.

با نگاهی به کتاب: چهار عادت مردمان بسیار تاب‌آور