سالهـای نوجـوانی
چقدر از سالهای نوجوانیتان را به خاطر دارید؟ آیا نیاز شدید تعلق داشتن، فهمیدن ِ این که چه کسی هستید، گرفتن نوعی تایید و پذیرش از جانب دیگران یادتان هست؟ شاید بچه‌هایی که اعتماد به نفس داشتند را تحسین کرده و میگفتید: »چطوری میتونم مثل اونها بشم؟« همه این چیزهایی که میخواستید به معنای میل به برآوردن یک نیاز بنیادین بوده که میان همه ما انسانها مشترک است: نیاز به پیدا کردن معنا و درکی از خودمان.
من آن سالها را به خاطر دارم. به علاوه، یادم میآید که در جستجوی خودم به شدت احساس تنهایی میکردم. شاید به همین خاطر بود که در نهایت یک رهیار اثربخش شدم تا علاوه بر تداوم این جستجوی خودم، به دیگران هم در یافتن مسیر آینده و رضایتمندی و معنای بیشتر در زندگیشان کمک کنم. با نزدیک شدن پسرم »جوردن« به دوران نوجوانی، این سوال در ذهنم پیش آمد که آیا راهی برای کمک به رشد و پرورش او در سالهای آتی و کاهش حس تنهایی و سردرگمی که خودم در آن سنین تجربه کرده بودم وجود دارد؟ به این نتیجه رسیدم که با استفاده از مهارتهای رهیاریم در تربیت فرزند، میتوانم برای برطرف کردن حس انزوای پسرم در سالهای »جستجو«، کمک شایانی به او بکنم. من روی رابطه‌مان کار میکند و میتوانستم میتوانستم همان کسی باشم که مجددا در توسعه اعتماد به نفس مورد نیاز او برای ورود به دنیای خودش به او کمک کنم. به سالهای نوجوانی خودتان فکر کنید. اگر آنها که از شما نگهداری میکردند، از چشمانداز خودـ ارزشمندی و شان و کرامت شما به شرایط نگاه میکردند و نه از نقطه نظر »گناهکار تا زمانی که بیگناهیتان ثابت شود« چقدر تقالی شما برای یافتن هویت‌تان سادهتر میشد؟ حال همین مفهوم را در مورد نوجوانانی که اطرافتان هستند پیاده کنید.

ما والدین میتوانیم با گنجاندن نقش فعال یک رهیار به نقش‌مان، برای کودکانمان فضایی برای کنکاش ایمن در حس خویشتن فراهم کرده و به آنها کمک کنیم برای هویت خود و آنچه انجام میدهند معنا پیدا کنند. این کار میتواند برای احترام و اعتماد متقابل باشد که در نهایت به یک رابطه پیوسته بزرگسال با بزرگسال منجر میشود. برای رسیدن به این مطلوب، ابتدا باید از این نقطه نظر ابتدایی به نوجوانان خود نزدیک شویم: این که آنها خوب هستند و ارزش عشق، احترام، زمان و توجه ما را دارند. یـافتن یک رویکرد تـازه در خانه خودم شکل گرفت. زمانی که پسرم و ایده والدین در نقش رهیار دوستانش به دوران پیش از نوجوانی رسیدند متوجه شدم که رفتارهای تازهای در پیش گرفتهاند مانند خرناس کشیدن، قوز کردن، بیتوجهی به من زمانی که با آنها حرف میزدم یا جواب دادن با تک جمله یا حالت انتقادگرانه داشتن. خودتان که متوجه منظورم هستید. به آنها میگفتم: »میبینم که دارید برای سالهای نوجوانی تمرین میکنید!«
یک روز پسرم از من پرسید چرا به نوجوان‌ها چنین اشاراتی میکنم، و چرا هر وقت او کاری میکند که مورد تایید من نیست، میگویم که این هم یکی از ویژگیهای نوجوانی است؟ او من را متهم کرد که به او انگ میچسبانم: »تو هم مثل بقیه بزرگترها هستی ـ سختگیر با نوجوان‌ها. فکر میکنی همه ما آس و پاس و بد هستیم!«
او انگیزههای من را زیر سوال برد و باید اذعان کنم که برای پیدا کردن پاسخ درست به لکنت زبان افتاده بودم. بلاخره فهمیدم که من درباره آنچه برای همه نوجوان‌ها درست است برای خودم »پیشفرض‌هایی« ساخته‌ام. به علاوه، فهمیدم که پسرم با تمام وجود متوجه این قضیه شده، و این که حق با او بود. چرا به همان ایده همیشگی چسبیده بودم که نوجوان بودن مترادف است با بد بودن؟
پس از اینکه در فرضیات پنهانی خودم درباره نوجوان‌ها کنکاش کردم، تصمیم گرفتم درباره آنها با پسرم صحبت کنم. از او خواستم که داستان را از دیدگاه خودش بگوید. بعد از کمی صحبت صمیمانه به این نتیجه صریح و روشن رسیدم: این مرد جوان میخواست به زبان خودش از من، یک بزرگسال، بخواهد که خالف کارهایی که انجام میدهم را انجام دهم. پسرم از من میخواست او و همسالانش را افرادی مثبت، خالق، جستجوگر، در حال رشد و فوقالعاده ببینم، نه یک گروه بیگانه که از فضا آمدهاند. او نمیخواست در موردشان پیشداوری شود یا نادیده گرفته شوند، او میخواست
احساس کند که به او احترام میگذارند و حرفهایش شنیده میشود. او از من نمیخواست متناقض رفتار کنم یا از دور او را کنترل کنم، بلکه از من میخواست که یک نیروی مثبت برای او باشم و همواره در دوران این تغییرات درونی و بیرونی کنار او باشم.

فهمیدم که چهارده سالگی حتی بدون غرولند درباره اشکالت او و همه هم سن و سالهایش، به اندازه کافی دشوار است. کمکم از مجموعه واژگان متفاوتی استفاده کردم. دیگر به »وضع عجیب و غریبش« چشم غره نمیرفتم. او را با نگاه متفاوتی میدیدم، تمام و کامل در تمام پیچیدگی و ناامنی‌هایش؛ و وقتی چیزی را درون خودم تغییر دادم، رفتار متفاوتی با او در پیش گرفتم. با خودم فکر کردم آیا وقتی پسرم طبق روال عادی این سن، خواستار استقلال
بیشتری شد، همچنان میتوانم به تعهدات والد بودنم پایبند بمانم یا نه. آیا میتوانم نیازهای او برای جدایی را بدون ضدحمله برآورده کنم؟ آیا راهی وجود دارد که بدون مضطرب یا سرکوب‌گر بودن همچنان او را پرورش داده و راهنمایی کنم؟
اجازه دادم این احتمال جدید در ذهنم بجوشند و خودم را در نقش رهیار پسرم در بازی زندگی تصور کردم. دیگر خودم را یک مادرـ رهیار میدیدم. طی دورانی که من و پسرم این گفتگوهای جدید را داشتیم، این فرصت را داشتم که با سی نوجوان دیگر در جلسات رهیاری تک به تک در یک دبیرستان محلی هم کار کنم. من علاوه بر پرسش‌های مربوط به برنامه‌های دانشکده و انتخاب شغل، از تک تک آنها سوالات زیر را هم پرسیدم:
در سالهای نوجوانی از بزرگسالان چه توقعی دارید؟
میخواهید والدین و دیگر بزرگسالان چگونه با شما رفتار کنند؟
میخواهید در آینده چه جور زندگی داشته باشید؟
برای یافتن معنا در زندگیتان چه کاری میتوانید انجام دهید؟
من متوجه شدم که نوجوانان میخواهند و نیاز دارند که این سوالت از آنها پرسیده شود. بعضی از آنها حتی با این فکر ساده که میتوانند در زندگیشان رسالتی بیابند و از این که میتوانند راهی برای یک زندگی لذت‌بخش و در عین حال معنادار داشته باشد.


رهیـاری نوجـوان

آیا هنگامیکه نوجوان بودید، چه کسی برای شما نقش رهیار یا مربی را ایفا کرد؟ کسی بود که در زندگیتان تغییری ایجاد کرده باشد؟ خیلی از افراد، یک بزرگسال خیلی ویژه را به خاطر میآورند؛ بعضی‌ها هم میگویند هیچ کس. شما میخواهید چه میراثی از خود باقی بگذارید؟ اگر در نقش یک پدر یا مادر و یا یک بزرگ ِ تر دلسوز قرار دارید، این فرصت را در اختیار دارید که همان کسی باشید که یک نوجوان را در جستجوی معنای زندگی راهنمایی میکند. اما، چگونه؟
این فرمول پیچیده و در عین حال ساده است: اگر به نیازهای نوجوان ها پاسخ بدهیم، آنها هم به ما پاسخ میدهند. اولین گام این است که واژه »من« را از
جمالت و اعمال خود حذف کنیم: »اگر من جای تو بودم، من چگونه این موانع را برمی‌داشتم« و همه چیز را از دیدگاه جوانان ببینیم. مهم نیست دیدگاه آنها چقدر آسیب‌پذیر یا جسورانه، چقدر غیرقطعی یا با پافشاری است، چون باید نقطه نظرات منحصربه فرد آنها را تحسین کنیم. مهم نیست چقدر خسته، ناامید یا از پا افتاده هستیم، چون باید ایدههای آنها را تصدیق کنیم. اینها جزو وظایف والدین در نقش رهیار هستند.
من در کار با نوجوان ها و گوش دادن به نقطه نظراتشان متوجه هفت موضوع اصلی شدم، هفت »درخواست« از بزرگترها در زندگیشان. نوجوان ها برای باز
ماندن راه ارتباطی از بزرگترها میخواهند که:
به آنها احترام بگذارند؛
ً واقعا به حرف آنها گوش کنند؛
نقطه نظرات آنها را درک کنند؛
خاص بودن آنها را تحسین کنند؛
با عشق و مهربانی از آنها پشتیبانی کنند؛
سطح جدیدی از مسئولیت را در اختیار آنها قرار دهند؛
و استقلال بالقوه آنها را پرورش دهند.

قسمتی از کتاب والدین در نقش رهیار(کوچ)

اثر دایانا هاسکینز