داستان دلبستگی‌های انسان

داستان دلبستگی‌های انسان از لحظاتی پس از تولد آغاز می‌شود و تا لحظۀ مرگ نیز ادامه می‌یابد. ما انسانیت و هویت خودمان را بر اساس دلبستگی‌هایمان تعریف می‌کنیم. زندگی‌مان را در راه کسانی که دوستشان داریم سپری می‌کنیم و بیشترین رنج‌ها را وقتی تجربه می‌کنیم که این دلبستگی‌ها آسیب می‌بیند. اما چرا؟ آیا می‌توان دلیل زیست‌شناختی‌ای برای آن‌ها پیدا کرد؟ دلبستگی‌ها چه نقشی در تاریخ تکامل انسانی ایفا کرده‌اند و برای حیات گونۀ ما چه اهمیتی داشته‌اند؟

ما به‌گونه‌ای ساخته شده که از بدو تولد در پیِ دلبستگی به دیگران باشیم. طی سال‌های زندگی، روابط مبتنی‌بر دلبستگی منشأ امنیت عاطفی و لذت و همراهی می‌شوند و گاهی نیز منشأ رنج و ماتم. در مقایسه با سایر حیوانات، روابط انسانی، به‌طرزی شگفت‌آور، چندوجهی هستند. با‌این‌حال، هستۀ اصلی روابط ما پدیده‌ای است که ریشه‌هایی عمیق و گسترده در سایر گونه‌های حیوانی نیز دارد. همچنان که در زندگی پیش می‌رویم و از نوزادی و نوجوانی به بزرگ‌سالی و مرگ می‌رسیم، دلبستگی نقشی پُر‌رنگ در زندگی ما بازی می‌کند و برای ارضای نیاز‌های متغیر ما تغییر می‌یابد. ریشۀ این پدیده چیز‌های زیادی دربارۀ سرشت هستی ما آشکار می‌کند و، به‌همان‌اندازه، دربارۀ اسرار ناگشودۀ تکامل و روان‌شناسی و علوم اعصاب و بسیاری چیز‌های دیگر حرف برای گفتن دارد.

اما چرا ما انسان‌ها، از روی غریزه مایل به ایجاد دلبستگی هستیم؟

تئودوسیوس دوبژانسکی، دانشمند اوکراینی‌-آمریکاییِ علم ژنتیک، در سال ۱۹۷۳ چنین نوشت: «بدون تکامل چیزی در علم زیست‌شناسی معنی ندارد». رفتارهای دلبستگی در دوران نوزادی، مانند گریه، احتمالاً چنین تکامل یافته‌اند تا مراقبان نوزاد را نزدیک و متوجه به نوزاد نگه دارند تا نیازهای نوزاد در راستای بقا تأمین شوند و کودک بتواند بالغ شود و ژن‌های آن‌ها را به نسل بعدی منتقل کند؛ بقا و انتقال مواد ژنتیکی، در‌نهایت، ارز رایج تکامل است.

با اینکه رابطۀ دلبستگی میان فرزندان و والدین امری عام و فراگیر است، ولی انواع مختلفی نیز دارد. در سال ۱۹۷۸، مری اِینز‌وُرث، روان‌شناسِ آمریکایی-‌کانادایی، توضیح داد که چگونه می‌توان این سبک‌های مختلف دلبستگی را تحلیل کرد. او روش موقعیت نا‌آشنا را خلق کرد: مادر از اتاق خارج می‌شد و نوزاد را با فردی غریبه تنها می‌گذاشت و کمی بعد دوباره باز‌می‌گشت.

اینزورث، با مشاهدۀ تعاملات میان مادر و نوزاد و غریبه، توانست سبک‌های مختلف دلبستگی را به تفاوت‌ها در میزان حساسیت و آگاهی مادران به نیازهای عاطفی نوزاد ربط دهد. برای نمونه، اگر ماری -همان کودکی که در پارک به دنبال پروانه بود- مادری همواره حساس داشته باشد، پریشانی‌اش را با بازگشت دوبارۀ مادرش تنظیم و رفع می‌کند و دوباره می‌تواند بدون پریشانی از پایگاه امن جدا شود و به اکتشاف دنیای پیرامونش بپردازد.

این امر موجب می‌شود سبک دلبستگیِ نا‌ایمنِ اجتنابی در او شکل بگیرد؛ کودک پس از بازگشت مادر تمایلی ندارد که به او نزدیک شود، زیرا سعی دارد پریشانی‌اش را خودش مستقلاً برطرف کند.

نقش اوکسی‌توسین در وابستگی

مادرانه این پرسش را به ذهن سی سو کارتر و توماس اینسل، عصب‌شناسان آمریکایی، انداخت که آیا این مولکول در سایر گونه‌های دلبستگی نیز نقش دارد یا نه.

برای آزمایش این موضوع، سراغ جونده‌ای کوچک رفتند که در سراسر علفزار‌های آمریکای شمالی یافت می‌شود و نامش وُلِ علفزار است. این موجودات نیز، مانند انسان‌ها و برخلاف موش‌های آزمایشگاهی، پیوند دوتاییِ مادام‌العمر برقرار می‌کنند، در یک سوراخ زندگی می‌کنند و فرزندانشان را با هم بزرگ می‌کنند.

در سال ۱۹۹۲، کارتر و اینسل و همکارانشان دریافتند که سرکوب اوکسی‌توسین مانع شکل‌گیری پیوند می‌شود و تزریق آن به شکل‌گیری پیوند می‌انجامد. آن‌ها با همکاری جیمز وینسلو و همکارانش نشان دادند که وازوپرسین نیز در نرها، به همان اندازه، در شکل‌گیری پیوند جفتی مؤثر است. وازوپرسین هم‌خانوادۀ اوکسی‌توسین است و نیای ژنی یکسانی دارند و فقط در دو جایگاه شیمیایی با هم متفاوت هستند.

اگرچه اوکسی‌توسین و وازوپرسین در تنظیم دلبستگی بزرگ‌سالان نقشی حیاتی دارند، ولی این اتفاقات در خلأ رخ نمی‌دهد، بلکه در هم‌آوایی کامل با سایر سیستم‌های مغزی است که، همگی با هم، روی سلول‌ها یا نورون‌ها تأثیر می‌گذارند.

این را می‌دانیم که رفتارهای دلبستگی نتیجۀ تأثیرگذاری دریایی از مواد شیمیایی روی نورون‌های مغزی است، دریایی که موج‌هایش محصول ترکیبی از ژنتیک و تجارب و شانس هستند. ولی علم مدرن، به‌تازگی، شروع ارتباطی معنا‌دار میان سبک دلبستگی نا‌ایمن اجتنابی و کسب نتایج ضعیف از سوگواری وجود داردبه درک این اتفاقات کرده است.

به‌تازگی شروع به کاوش دراین‌باره کرده است که این اتفاقات شیمیایی، در طول حیات انسان، چگونه بخش‌های مختلف مغز را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند، از نورون‌های هیپوتالاموس گرفته که منطقه‌ای چند‌کاره و متمرکز بر بقاست تا قشر پیش‌پیشانی مغز که محاسبات سطح بالا مانند شأن اجتماعی را انجام می‌دهد. ما نویسندگان این مقاله، در پژوهش‌هایمان، بیشتر بر هستۀ لمیده متمرکز هستیم، منطقه‌ای در مغز که مسئول کنترل انگیزش و هماهنگی رفتار هدف‌محور است.


نبردی بی‌پایان در جریان است، علم می‌کوشد پیچیدگی‌های جهان را بگشاید و به بنیادی‌ترین اصولش برساند. ولی نظریه‌های علمی محال است بتوانند حتی بخشی کوچک از حس وصال یا فقدان عزیزانمان را توصیف کنند. این دلبستگی‌ها را که به‌حق دلبستگی‌های خودمان می‌دانیم نمی‌توان به مجموعه‌ای مشاهدات علمی تقلیل داد. ولی هنوز چیزی هست که می‌توانیم از علم بیاموزیم و آن اینکه دلبستگی‌هایمان حاصل فرایندهایی است که طی میلیاردها سال تکامل یافته و اینک در وجود تک‌تک ما جاری است، و همین یعنی رسمیت‌بخشیدن به وصف‌ناپذیری دلبستگی‌هایمان. شاید از مورسو بدمان بیاید که او چطور انسانی است که می‌تواند بدون دلبستگی اجتماعی زنده باشد، ولی بهتر این است که به حال او افسوس بخوریم که خالی از هرگونه دلبستگیِ سزاوار سوگواری بوده است و، در ادامه، بیشتر قدر دلبستگی‌های زندگی خودمان را بدانیم.