بحران نوجوانی

وقتی نوجوان ها در ساحت جسمانی متوجه میشوند که از پدر و مادر خود حتی بزرگتر شدند، و با مسائل اجتماعی روبرو می‌شوند که به پدر و مادر نمی‌توانند به آنها کمک کنند و باعث می شود که نوجوان ها کمتر در مقابل پدر مادر مطیع بشوند. مخالفت و نافرمانی و لجبازی می‌تواند جزئی از ویژگی‌های این دوره باشد. ما نباید به این نافرمانی و مخالفت همیشه به عنوان یک بیماری و اختلال نگاه کنیم بلکه تا حدودی این نافرمانی و عصیان می‌تواند کاملاً طبیعی باشد.

چون اگر نوجوانی به این سن برسد و راجع به هیچ چیزی مخالفت و عصیان نداشته باشد شاید باید به این نتیجه برسیم که هنوز از نظر شناختی و فکری به نوجوانی نرسیده است و هنوز یک کودک است. این عصیان و مخالفت نوجوانی مثل دندان‌ درآوردن یک شیر خوار می باشد. این نشان دهنده این است که مراحل سلامتی دارد به خوبی طی می‌شود. البته استثناهایی هم وجود دارد و شکل هایی از مخالفت و اصلی آن نیاز به رسیدگی درمانی دارد.

پدر مادر هایی که سبک زندگی آنها سبک کنترل گر و حاکمانه بوده است، این پدر مادرها به احتمال زیاد در دوره نوجوانی با فرزندشان دچار مشکل خواهند شد، در نتیجه اینجا یک چالش به وجود می‌آید که آنها همچنان میخواهند حکمرانی کنند ولی فرزندشان اطاعت نمی کند.

این نکته مهم این است که خیلی قبل تر از این که فرزند ما وارد دوره نوجوانی بشود باید برای نوجوانی او سبک فرزندپروری خود را از سبک حاکمانه، به سبک گفتگو کردن و متقاعد کردن و حرف شنیدن و تجدید نظر کردن و مباحثه کردن و اشتراک نظر تغییر بدهیم. اینجا کار سخت می‌شود ولی در بلند مدت به نفع پدر و مادر است.

بعضی شرایط فرهنگی باعث میشود نوجوانان ما بحران سخت ‌تری داشته باشند. دوره نوجوانی را دوره هویت یابی یعنی سوال به اینکه من کی هستم می‌نامند. بخشی از من کی هستم مربوط به این است که من به کدام ارزش ها پایبند هستند. نظام ارزشی من چه نظامی است، در بعضی فرهنگ‌ها نظام ارزشی دچار مشکلاتی است که خانواده ها هم همان مشکلات را بازتولید میکنند و در ارتباط با نوجوانان شان هم تاثیر می گذارد. یکی از ویژگی های فرهنگی جامعه که در هویت یابی ما مشکل ایجاد می‌کند این است که یک سری از کاراکتر ها و شخصیت ها کاراکترهای مذهبی و چه شخصیت‌های سیاسی یا علمی را خوب مطلق میکنیم. و یکسری از کاراکتر ها و شخصیت ها را بد مطلق می کنیم بدون اینکه به هیچ خوبی است از او اشاره بکنیم. اینگونه نگاه کردن به دنیا باعث می شود که ما در داشتن نظام ارزشی دچار مشکل بشویم، برای این که این وسط هیچ طیفی وجود ندارد و ما برای همانند سازی یا باید این سر طیف باشیم یعنی همانند سازی مثبت و یا سر دیگر طیف یعنی همانند سازی منفی.

در دنیای واقعیت ما خیلی زود خواهیم فهمید که من نمی‌توانم خوب مطلق باشم، چون من نقطه ضعف و محدودیت و ناتوانی ها و معلولیت هایی دارم و من نمی توانم در همه حوزه ها خوب مطلق باشد. اگر ما تصور کنیم که بین خوب بودن و بد بودن یک مرز بتنی وجود دارد، که من یا این طرف هستم یا اون طرف.

یکی از مسائل در نوجوان این است که نوجوان متوجه می شود که من نمی توانم آن خوب مطلق باشم ، به خصوص به دلیل یک تغییر جسمانی که در نوجوان به وجود می آید. یعنی بلوغ جنسی یعنی چیزی که باعث می شود نوجوان نگاه جنسی پیدا کند، کشش جنسی پیدا کند و جذابیت جنسی و فعالیت جنسی پیدا کند.
از نظر فرهنگی که خود رابطه جنسی و تجربه جنسی جزو تابوها است، هیچ وقت کسی راجع به این صحبت نمی کند که فلان قهرمان یا پیشوا رابطه جنسی‌اش چگونه بوده است ، اما به محض این که راجع به شخصیت های منفی صحبت می کنیم درباره شهوانی بودنش و راجع به کنش جنسی او صحبت می کنیم، به دنبال رسوایی های اخلاقی در حوزه جنسیتش هستیم.

خوب این فرهنگ موجب می شود که وقتی نوجوان، وقتی گرایش یا کشش جنسی پیدا می کند احساس می کند من جزو آن دسته خوبها نمی توانم باشم. من جزو عارفان یا قهرمانان یا دلاوران نیستم ، آن وقت نوجوان با ضد قهرمان ها همانند سازی میکند ‌ در بسیاری از سریال ها و فیلم ها ضد قهرمان برای بیننده جذاب‌تر از قهرمان در فیلم است برای اینکه، ضد قهرمان واقعی تر است و با او بهتر می تواند همانندسازی پیدا بکند و قهرمان خیلی غیر واقعی و غیر قابل دسترسی است.

فرهنگ هایی که این دو المان در آنها وجود دارد خوب و مطلق و بد مطلق، مقدس و شرور، و فرهنگ هایی که جنسیت در آنها یک در تابو است؟ در این فرهنگ ها موجب می شود که نوجوانان ما لاجرم با ضد قهرمان ها همانند سازی بکنند و بعد ما گیر می‌کنیم که حالا باید چه کرد,، و این چه کرد را باید از فرهنگ آموزش و پرورش و رسانه ها، تعدیل و تصحیح کرد.

مسئله بحران نوجوانی

سوالی که خیلی‌ها می کنند این است که بچه ها که وارد این بحران می شوند ما چه برخوردی باید با آنها بکنیم.
یکی از ویژگی هایی که پیش می آید این است که بچه‌ها رشد جسمانی قابل توجهی پیدا می‌کند و این رشد جسمانی برای آنها این باور را ایجاد می‌کند که من دیگر بزرگ شده ام، حتی از نظر جسمی از پدر و مادرم هم بزرگتر شدم از طرف دیگر با چالش هایی مواجه می شوند که پدر و مادر در آنها نمی‌توانند به آنها کمک کنند، مجموع این دو مورد که من فضای اجتماعی بزرگ شدم، باید به خودم تکیه کنم ، و در ساحت جسمانی به این نتیجه می‌رسند که من بزرگ شده ام، منجر به این می شود که نوجوان ها کمتر از سنین قبل از پدر و مادر مطیع باشند.

لذا مخالفت و لجبازی و نافرمانی می تواند جزئی از ویژگی‌های نوجوان ها باشد، این نافرمانی و این مخالفت را ما نباید همیشه به عنوان یک اختلال یا بیماری و مسئله به آن نگاه کنیم بلکه تا حدودی این نافرمانی و عصیان می‌تواند کاملاً طبیعی باشد. چون اگر نوجوانی به این سن برسد و راجع به هیچ چیزی مخالفت نکند شاید باید به‌ این نکته برسیم که هنوز از نظر شناختی و فکری به دوره نوجوانی نرسیده است و هنوز یک کودک است ومیدانیم به دلیل ضعف خیلی بچه ها ممکن است در ۲۰ ایا ۲۵ سالگی هنوز به دنبال نظر پدر و مادر باشند، ببینند که هنگام انتخاب، مادرشان چه نظری دارد یا طبق نظر پدر با دوستانشان رفتار کنند. پس نباید همیشه فکر کنیم این رفتار سالم است. این آدم یک آدم منفعل و بدون خلاقیت و وابسته است


زمانی که نوجوان بخواهد وارد کار یا جامعه شود دچار تنش خواهد شد چون یاد گرفته که همه جا طبق دستور مامان و بابا عمل کنه، و اگر وارد شغل جدیدی بشود که در آن نتوانند نمیتواند خلاقیت داشته باشد.، دست و پایش را گم میکند، بنابراین درجاتی از عصیان و نافرمانی در دوره نوجوانی طبیعی است، هرچند که پدر و مادر ممکن است آزار ببیند، مثل زمانی که کودک سینه مادر را گاز میگیرد ولی آیا هیچ مادری راضی می شود فرزندش دندان در نیاورد تا سینه‌اش را گاز نگیرد؟

اینکه قبل از نوجوانی با یک کودک چگونه برخورد کرده اید، در نوجوانی تاثیر زیادی دارد، پدر و  مادر هایی که سبک زندگی و فرزندپروری آنها کنترل گرانه بوده یعنی امر می کنم که تلویزیون را خاموش کن ، حکم می کنم که این را بخور، مثل یک پادشاه مستبد که همیشه از بالا به پایین دستور می دهد، این نوع پدر مادر ها به احتمال زیاد در دوره نوجوانی فرزندشان با فرزندانشان دچار مشکل خواهند شد، به این علت که هم تغییرات جسمانی و هم تغییرات در شرایط اجتماعی باعث می شه که فرزندشان شرایط حکم رهبری و اطاعت و عبودیت و بندگی داشته تجدید نظر کند و در نتیجه این که یک چالش به وجود می آید ، یعنی آن ها همچنان می خواهند حکمرانی کنند، ولی فرزندشان به امر آنها گوش نمیدهد. پس نکته مهم این است که خیلی قبل تر از این که فرزند ما وارد دوره نوجوانی بشود باید برای دوره نوجوانی او یک فکری بکنیم و این فکر این است که سبک فرزندپروری خود را از سبک حاکمانه و شاهانه به سبک گفتگو کردن و متقاعد کردن، حرف شنیدن و تجدید نظر کردن، مباحثه کردن و اشتراک نظر تغییر بدهیم.

اگر بخواهید با یک بچه ۵ ساله بحث و گفتگو کنید سخت است، اما این کار سخت ، کاری است که در دراز مدت به نفع والدین خواهد بود.

وسط مرحله اجتماعی شدن یک نقطه عطف داریم و اون بحران نوجوانی است . یونگ می‌گوید در نوجوانی دچار آماس ایگو میشویم و با دیگران به شکل افراطی مخالفت میکنم. حد عصیان در این مرحله طبیعی است. اما در همین حال که میخواد از پدر و مادر مستقل بشه ولی به دوستهاش خیلی وابسته است. ادم در میانسالی هم دلش میخواد مستقل بشه ولی در عین حال اون نوازش اجتماعی را میخواهد و نمیتونه تنهایی را تحمل کند. بحران‌ها در زندگیمون جایی است که دلمون میخواد از یک چیزی بکنیم ولی در همون حال نمیخواهیم. هشتاد درصد کلید اصلی برای سالم گذشتن نوجوان از این بحران به مراحل قبلی رشد نوجوان بستگی دارد و اینکه چقدر مثلا امنیت و اعتماد نوجوانش چقدر است و اون بیست درصد این است که پدر و مادر در مقابل عصیان نوجوانی واکنشی عمل نکنند و نکاتی را رعایت کنند.

در مرحله اجتماعی شدن در واقع هویت یا identity تحت تاثیر همانند سازی identification شکل می گیرد. یعنی هویت به همانندسازی ارتباط داره یعنی ما به نمایشنامه های زندگی نگاه می کنیم و با یک نقش را همانند سازی میکنیم. البته ممکن است یک ادمی نتونه اساسا اجتماعی بشه، برای این که می‌خواهد با دو تا جامعه مرجع همانند سازی داشته باشد،شخصیت های ناپایدار این ویژگی را دارند و در روانشناسی پسا یونگی به آنها نوجوان ابدی گفته می شود. در بحران هویت به همین وضعیت می مانند. شکل خفیف شخصیت ناپایدار را می توان حداقل در پانزده درصد جامعه مشاهده کرد. یونگ راجب همانند سازی با سایه پدر و مادر صحبت کرده است. وقتی پدر و مادر سرکوب زیادی در درون خودشان دارند، انگار سایه خود را به عنوان یک جهیزیه به فرزند خود انتقال میدهند. لذا پدر مادران ای به شکل افراطی پارسا مسلک هستند یا شخصیت وسواسی دارند یا آپولوی هستند خیلی وقتها بچه هاشون به شکل افراطی سایه اونها می شوند مثلا دیونیزوسی می‌شوند. یونگ در پاورقی یکی از کتاب‌هایش توضیح می دهد که طبق تحقیق من فرزندان رهبران مذهبی بیشتر از بقیه خلافکار می شوند.

در دوره دبستان ما قرار است رقابت و کوشایی را در برابر حقارت یادبگیریم. این مراحل گفته شده ژنتیک است اما اینکه هر فرد در این مراحل به کجا برسد اپی‌ژنتیک است، یعنی بستگی به فرهنگ و خانواده و محیط و امکانات و تغذیه دارد .

بعد بحران نوجوانی که اولین بحران زندگی ماست پیش می‌آید، که همزمان با بلوغ جنسی است و چند المان دارد : یکی اینکه وقتی صفات ثانویه جنسی در ما بروز پیدا میکند مثلا صدای یک مرد کلفت میشود و ته ریش در می‌آورد یا یک زن سینه‌هایش بزرگ میشود و توزیع چربی در بدنش به گونه ای تغییر میکند که اندامش زنانه میشود ، اون بیشتر میتونه به نقشهای اجتماعی فکر کنه یعنی اینکه فکر میکنه من میخوام نظامی بشم یا پرستار بشم یا مادر بشم یا پدر ، اینها جدی‌تر می‌شوند، لذا خود نقشهای جنسیتی باعث میشوند که ما به سمت نقشهای اجتماعی خودمون هم پیش برویم ، مثلا یک دختر بچه قبل از بروز صفات ثانوی جنسی ممکنه فکر کنه که من میخوام راننده تریلی بشم یا یک پسر تصور کنه که من میخوام پرستار مهدکودک بشم ولی به امکان‌پذیری این شغلها در جامعه فکر نکند، اما وقتی صفات ثانویه جنسی بروز میکند ،

بعد از مدتی میگیم خوب این اقا بالاسرها چی میگن، من که همه کارامو خودم میتونم انجام بدم، در نتیجه غرور نوجوانی ناشی از اینها رخ می‌دهد، هم اینکه آرام آرام در جامعه هم از ما انتظارات و توقعات بالاتری میرود و حقوق بالاتری هم به ما داده میشود مثل حق رای ، یا رانندگی کردن ، خوب این ما را به سمت این میبرد که من میخواهم در این نمایش زندگی چه نقشی را ایفا کنم ، حالا این سوال که گفته شد سوال درونی است ولی سوال دیگر را بستر نمایش ایجاد میکند ، که از این منویی که من به تو می‌دهم تو میخواهی چه چیزهایی را انتخاب کنی، بنابراین بر اساس منویی که به ما داده میشود ما انتخاب میکنیم . اینجا اولین بحران اتفاق می افتد بحران اینکه من از یکطرف دلم میخواد بچه باشم ، و از فراغت و حمایت گرفتن کودکانه استفاده کنم ، از طرف دیگر میخوام از حقوق یک بزرگسال برخوردار باشم، مثلا رای بدم، ولی اگر جایی دچار مشکل شدم ، مامان و بابام بیان مسالمو حل کنند ، و این ماجرا ارزیابی بیش از حد از خودمون ، توقع کودکانه از موقعیتها و در عین حال توقع حقوق بزرگسالانه این بحران نوجوانی را ساماندهی میکند.

حالا اینجا اینکه من کدوم نمایش را انتخاب کنم بخصوص در کشور چند فرهنگی مثل کشور ما ، مثلا یک نمایش میگه مهمترین نقش یک زن مادری است و نمایش دیگر می‌گوید این حرفها مال زمان دیگری بود ، جمعیت کره زمین بیش از امکاناتش است و انسان‌ها باید نقش مادری و پدری را به دو درصد یا پنج درصد از آدمها بسپارند. در حالیکه یک فرهنگ میگوید اگر یک زنی مادر نشود همیشه در زندگیش یک چیزی کم خواهد داشت، و فرهنگ دیگر میگوید سیاست و تاریخ و اقتصاد نقش مادری را به زنها تحمیل کرده است، و جزو اولین حقوق یک زن این است که بدونه مجبور نیست باردار بشه، و بارداری میتونه براش یک آپشن باشه و یک اجبار نیست ، نه سلامت جسمانی و نه سلامت روانی و نه جایگاه اجتماعیش نباید منوط به نقش مادری باشه ، و این حق انتخابی است که زنها دارند ولی مردها ندارند، حالا میخوای استفاده کنی یا نکنی . در نتیجه حالا دو فرهنگ مختلف برای زنها و مردها وجود دارد. حالا در این فضای چند فرهنگی من دچار سردرگمی میشوم که کدام نمایش و کدام نقش را انتخاب کنم ، مثلا یکی از نمایشها در سناریوی زندگی اون چیزی است که استفن کارپمن بهش میگه مثلث دراماتیک کارپمن : قربانی ، ستمگر ، منجی.

خوب این یکی از نمایشهای زندگی است . وقتی ما پای کارتون‌هایی مثل سیندرلا ، شنگول و منگول و حبه انگور ، سفید برفی ، سوپرمن ، بتمن ، جک و لوبیای سحرآمیز مینشینیم سه نقش مثلث کارپمن را داریم. پس یکی از آپشن‌هایی که دارند این است که آیا این نمایش را انتخاب میکنند یا نه ؟ و خیلی ها انتخاب میکنند، حالا سوال دوم اینست که در این نمایش کدام جز مثلث کارپمن را فرد برمیگزیند. این میشه بحران نوجوانی.

این بحران منجر به این میشه که نوجوان سردرگم باشه همراه با کلی تنش‌های دیگر جسمی و روانی و اجتماعی ، که باعث میشه خیلی از اوقات نوجوون‌ها تنیده و عصبانی و پرخاشگر و مضطرب باشند .

چیزی که باعث میشود ما از این بحران نوجوانی بیرون بیاییم را یونگ اجتماعی شدن مینامد. یعنی ما بالاخره انتخاب کنیم نمایش من کدوم نمایش است و نقشی را در این نمایش از آنِ خود کنیم. حالا شما می‌بینید در جامعه چند فرهنگی امروزی از بحران نوجوونی بیرون اومدن خیلی سخت. نوجوان از خودش میپرسد که نمایش زندگیش باید کدامیک از اینها باشد. در زمانه ما به عنوان زمانه چند فرهنگی که عصر رسانه یا عصر شرکتهای فراملیتی آن را ایجاد کرده‌اند ، این خیلی زیاد وجود داره که ادمهایی رو در ۶۰ یا ۷۰ سالگی ببینید که هنوز به هویت نرسیده و اصلا بحث بحران میانسالی به درد این افراد نمیخورد و اینها فعلا باید بحران نوجوانی و هویت خود را حل و فصل کنند.

در جوامع سنتی سناریوهایی که برای ادمها باز میشود محدود و نقشها هم محدودند. در نتیجه درست است که جبر فرهنگی از نظر ما خیلی خفقان آور است، اما از نظر دیگر این جبر فرهنگی خیلی خیال راحت کن است ، یعنی آدمها در چنین فضای بسته‌ای کمتر دچار بحران نوجوانی میشوند. ولی در فضای امروزی ممکن است مساله ادمها در ۵۰ سالگی هم بحران نوجوانی باشد نه بحران میانسالی.

اگر بحران نوجوانی به سرانجام برسد فرد به هویت میرسد یعنی فرد سردرگمی یا گیجی نقش ندارد و تکلیف خودش را راجع به هر چیزی میداند. مثلا اگر مادر من بیمارستان است خواهرم شب کنار مادرم میماند ولی خرج بیمارستان را من که مرد هستم میدهم. در واقع این نقشها را فرهنگ برای ما انتخاب کرده است.

متن: دکتر سرگلزایی